نخسیتن که جهان را دیدم
از شادی غریو برکشیدم
آه این منم زیستم
آن معجزت نهایی
بر سیاره ی کوچک آب و گیاه
آنگاه که بر زمین از شگفتی بر خود تپیدم
میراث خوار سفاهت ناباور بودن
که به چشم و به گوش می دیدم و می شنیدم
چندان که در پیرامن خویشتن نگریسم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم
بنگر چه درشت ناک تیغ بر من آخته
آنکه باور بی دریغ بر او بسته بودم
اکنون که سراچه ی اعجاز را پس پشت می گذارم
به جز آه حسرتی با من نیست
تبری غرقه ی خون
بر سکوی باور بی یقین و
باریکه ی خونی که از بلندای یقین جاریست
احمد شاملو
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment