Saturday, September 8, 2007

پرواز را به خاطر بسپار/فروغ فرخزاد

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.

آرزوی نقش بر آب/حمید مصدق

در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر

اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت

انديشه روز و شبم پيوسته اين است
‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم

اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد

اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو،
غروري از توان من فزونتر

آرزوی نقش بر آب/حمید مصدق

در من غم بيهودگيها مي زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پر

اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشته عمرم نمي بافت

انديشه روز و شبم پيوسته اين است
‌من بر تو بستم دل ؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پاي بتهائي كه بايد مي شكستم

اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد دردانگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد

اينك دريغا آرزوي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من،
غم بيهودگيها مي زند موج
در تو،
غروري از توان من فزونتر

Friday, September 7, 2007

بیمار/مهدی سهیلی

سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بي نور ست ـ
نفس در سينه زندانيست ـ
چو روز آيد بچشمم دختر خورشيد، بيمارست ـ
شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ
تمام شهر، گورستان وهم انگيز ـ
سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروكست ـ
فضا انباشته از بوي تند سدر و كافورست
و هر جا ديده ميچرخد ـ
چراغانست اما در نگاه من ـ
چراغي بر سر گورست.
***
شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روي بيمارند ـ
و ابري تيره چون مه را فرو پوشد ـ
بخود گويم كه چشم آسمان كورست .
سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشكها چون آيه مرگست
نگاه هر كبوتر بر لب ديوار ميگويد:
ـ درخت عمر تو بي بار و بي برگست
تنت در قلعه ديو سياه مرگ، محصورست
***
در آن دم همره بانگ خوش پير مناجاتي،
دو لرزان دست را بر آسمان گيرم
و نوميدانه با آواي محزوني سلامت از خدا خواهم
ولي در عمق جانم آشناي ناشناسي ميزند فرياد:
كه راهم تا سواد تندرستي، ايمني، فرسنگها دورست
***
خداوندا !
سرم سنگين، دهانم تلخ، چشمم بي نورست
نفس در سينه زندانيست
بچشمم دختر خورشيد بيمارست
و ماه آسمان پيرست، رنجورست

باران/احمد شاملو

آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي انديشيد

و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود

و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.

ارزش انسان/حمید مصدق

دشتهاي آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد

در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم

گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف كين پوشانده ست

هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست

و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

نقش/سهراب سپهری

در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش .
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش .
***
آن شب
هيچكس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .
كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.
باد مي آمد، ولي خاموش .
ابر پر ميزد، ولي آرام .
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .
***
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفر سوده ست
كوشش هر چيز بيهوده ست
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك .